و در حالی که با تی شرت پینک فلویدش کف اتاقش روی سرامیکای سخت و سرد دراز میکشید به این فکر میکرد که شاید آسمون تا سقف اتاقشه. و ستاره ها برای اون تعریف نشده ن. و در حالی که دستاشو دور خودش میپیچد تا خودشو بغل کنه فکر کرد که شاید فقط میخواست چیزی حس کنه. فقط میخواست که چیزی رو پیدا کنه که بتونه بهش اهمیت بده و حس کنه که شاید اونم یه انسانه.

و بعد اتفاق افتاد؛درست وقتی که قبول کرد چیزی برای اهمیت توی دنیای آدما وجود نداره؛ اتفاق افتاد؛ و همه چیز شدت پیدا کرد، و از شدت حس کردن توی احساسات خفه شد و مرد.

#نامه_هایی_برای_سید 1


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هم سفر Jenna راه شهید وطنم هنر گرافیک دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم کلینیک مشاوره اعتیاد مقالات فارسی کامپیوتر و برق و ... طراحی سایت-سئو سایت ستاره سهیل